تا حالا دقت کرده اید به حال این عاشق ها؟! عاشق ها وقتی می رسند به عشقشان اول مدام پیامک بازی می کنند، هر چقدر همدیگر را می بینند و هر چقدر با هم حرف می زنند خسته نمی شوند. گاهی آنقدر با هم حرف می زنند که خودشان هم گذر زمان را حس نمی کنند... اما... بعد از مدتی که از زندگیشان می گذرد... آنقدر با هم احساس نزدیکی و یک روح بودن می کنند که حتی وقتی همدیگر را نگاه می کنند یا نه، حتی وقتی طرف مقابل دارد فکر می کند عاشقش راحت می فهمد در دل و فکر عشقش چه خبر است؟!
دیگر کمتر با هم حرف می زنند... تا معشوق بخواهد حرف بزند، عاشق از چشمهای معشوقش همه چیز را خوانده است...
دیگر از آن به بعد همه اش نگاه است، نگاه عاشقانه...
دیشب که شب 27ام ماه نورانی خدا بود... دیگر حس می کردم حرفی ندارم با معشوقم بزنم... حس می کردم خودش از اشک های بی امانم و التهاب درونم می فهمد چه میخواهم و مطلوب دلم چیست...
دوست داشتم فقط نگاهش کنم... آنقدر نگاهش کردم و اشک ریختم و روضه ی فاطمه خواندم که...
سابق وقتی زیاد گریه می کردم برای مدتی اشک هایم ته می کشید... سبک می شدم!!
اما الان هر چقدر بیشتر گریه می کنم ته وجودم، ته قلبم، آتشی بلوا می کند که کل وجودم را خاکستر می کند... الان دیگر وقتی گریه می کنم گریه ام بند نمی آید تا خوابم ببرد...
یعنی خدا دیشب به من نگاه کرد؟ یعنی در چشمان عاشقم خواند که چه دردی دارم؟ بغض های بی امانم و گریه های بی صدایم را دید؟ دانه دانه ی اشک هایم را شمرد؟ من از کجا بفهمم؟ خودت جوری نشانم بده که مرا دیده ای و به بنده ات توجه کرده ای... می دانم اشکال کار از عاشقی من است... اگر عاشق واقعی بودم، از چشم هایت می فهمیدم که مرا فهمیدی ولی...
آخ که چه کودنم من! من کجا و عشق تو کجا؟
همه ی کارهایی که دیشب کردم یک جور دست و پا زدن بود خدا... که بیایی و دستم را بگیری و از باتلاق تنهایی و بی کسی و غربت و غفلت نجاتم بدهی و با عشق خودت اجینم کنی...
تا خرخره در گل گیر کرده ام خدا... کمکم کن...
خودت می دانی که فقط امیدم تویی... به جان عزیزت دیگر از همه بریده ام... به تو وصلم... پاره نکن رشته ی الفت مرا... من به جز تو کسی را ندارم... من جز تو پناهی ندارم... خودت در آغوشت آرامم کن. فقط تو می توانی این دل را آرام کنی...بسم الله